(( هواللطیف الخبیر )) کوله پشتیاشرا برداشتو راهافتاد. رفتکهدنبالخدا بگردد؛ و گفت: تا کولهاماز خدا پر نشود بر نخواهم گشت. نهالیرنجور و کوچککنار راهایستاده بود.مسافر با خندهایرو بهدرختگفت: چهتلخاستکنار جادهبودنو نرفتن. و درختزیر لبگفت: ولیتلختر آناستکهبرویو بیره آورد برگردی.کاشمیدانستیآنچهدر جستوجویآنی همین جاست. اما منجستوجو را از خود آغاز کردهام و سفرم را کسی نخواهد دید؛ جز آن که باید. بهابتدایجادهرسید،جادهایکهروزیاز آنآغاز کردهبود. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمندهام، کولهامخالیاستو هیچچیز ندارم. دستهایمسافر از اشراقپر شد و چشمهایشاز حیرتدرخشید و گفت: هزار سالرفتمو پیدا نکردمو تو نرفتهای، اینهمهیافتی! درختگفت: زیرا تو در جادهرفتیو مندر خودم. و پیمودن خود، دشوارتر از پیمودنجادههاست. [ یکشنبه 85/2/3 ] [ 11:43 عصر ] [ نرگس الهی ]
[ نظر ]
|
| |
قالب توسط وبلاگ اسکین - ویرایش توسط اسپایکا |